شاهدخت تاراشاهدخت تارا، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره
بهنود جانبهنود جان، تا این لحظه: 6 سال و 14 روز سن داره

دخترم تارا ***پسرم بهنود

دختركم تارا براي تو مي نويسم

كوله بارم پر از خستگي است و چه سنگين... همه وجودم انباشته از سرماي دي ...اينك قدم بردار بهار من به پيشوازم بيا آغوش من قدمگاه تو و دلم فرش زير پايت بگذار شميم روح نواز عطر تنت در تك تك سلولهاي وجودم پخش شود بگذار تا گوش نواز ترين ترنم گيتي ... «« صداي طپش قلب تو »» روح و روان خسته ام را آرام سازد. با تو هستم .................. دخـــــــتــــــركـــــم اي همه ي زندگي من هستي من فداي تو خداي من پناه تو ...
15 اسفند 1390

تاراعروس مي شود

تاراي من عاشق لباس عروس و عروس بازيه ميره تو اتاق لباس عروس مي پوشه تاج و دسته گل و... بعد ميگه عروس داره از آرايشگاه مياد، ازم فيلم بگير !!! يه دور افتخاري مي زنه بعد گوشي برميداره به داماد (مامان هم داماده) زنگ مي زنه ميگه خدامرگم بده داماد كجايي زود باش حلقه منو بيار اين هم چندتا از عكسهاشه ...
9 اسفند 1390

استقلال کودک با غذا خوردن آزاد رشد می کند

والدين بايد از تغذيه اجباري کودک خودداري کنند و کودک را هنگام غذا خوردن آزاد بگذارند تا احساس استقلال کودک رشد کند و با احساس رضايت از تعذيه، از آن لذت ببرد. به مادران تـــوصيه مـــي شـــود: غذاهاي متنوعي براي کودک تهيه کنند و به او اجازه امتحان تمام غذاها را بدهند تا کودک از بين آنها غذاي مورد علاقه خود را انتخاب کند و از تحميل سليقه خود در انتخاب غذا به کودک بپرهيزند....... ادامه مطلب رو دنبال کنید... استقلال کودک با غذا خوردن آزاد رشد می کند والدين بايد از تغذيه اجباري کودک خودداري کنند و کودک را هنگام غذا خوردن آزاد بگذارند تا احساس استقلال کودک رشد کند و با احساس رضايت از تعذيه، از آن لذت ببرد. به ما...
9 اسفند 1390

قصه نازي و جوجه اردك

نازي و جوجه اردك بابا و مامان نازی کوچولو کارمند بودند.آنهاهر روز نازی را به مهد کودک می بردند و خودشان سر کارمی رفتند. مامان نازی همیشه خوراکیهای خوشمزه توی کیفش می گذاشت تا توی مهد بخورد و با دوستانش بازی کند . یک روز بابای نازی کوچولو یک کیف خوشگل برای او خرید، یک کیف که روی آن یک جوجه اردک بامزه دوخته شده بود. یک جوجه اردک با چشمهای آبی ، نوک نارنجی و بالهای زرد ........ بيا تو ادامه مطلب تا بقيه شو برات تعريف كنم برگرفته از وبلاگ ترانه هاي كودكان نازي و جوجه اردك بابا و مامان نازی کوچولو کارمند بودند.آنهاهر روز نازی را به مهد کودک می بردند و خودشان سر کارمی رفتند. مامان نازی همیشه خوراکیهای خو...
8 اسفند 1390

پرنده هاي قفسي

سلام بردختر گلم كه خييييللللي دوستش دارم ديروز عموعليرضا اينا اومده بودن خونه مون و جنابعالي هم تا تونستي با دوقلوهاي شيطون عمو بدو بدو و بازي كردين. ظهر هم ناهارمونو برداشتيم و همگي رفتيم تو پارك شهر اونجا ناهار خورديم. شما هم يه دوري زدين تو پارك و پرنده هاي داخل قفس رو نگاه مي كردين. واقعاً چقد دلم سوخت براشون كه اينگونه تو اون فضاي كم خيلي غمگين و با حسرت بيرون رو تماشا مي كردند. تو اميررضا و اميدرضا مقداري از علفها وسبزه ها رو چيدين و ريختن تو قفس پيش قرقاول ها، اونها هم شروع به خوردن سبزه ها كردن. واقعاً سخته براي اين پرندهاي محبوس تو اون قفسهاي خشك و خالي كه دور و برشون پراز گل و سبزه باشه واونا فقط از پشت قفس فلزي نظاره گر...
6 اسفند 1390

كودكان سرطاني

مؤسسه محك سلام دوستان امروز ايميلي براي من ارسال شده بود در مورد موسسه حمايت از كودكان سرطاني(محك) كه در آن گفته شده اگه نميتوانيم از نظر مالي كمكي به اين موسسه خيريه بكنيم حداقل از طريق اطلاع رساني در مورد موسسه محك تو وبلاگمون يا به هر صورت ديگه اي به ياريشون بشتابيم . حالا خواهش من اينه همه كساني كه اين مطلب رو ميخونن يك پست را تو وبلاگشون به اين كودكان اختصاص دهند تا همه كساني كه توانايي مالي شو دارن در حد توان به اين مؤسسه خيريه كمك بنمايند. www.mahak-charity.org زندگي بدون اين فرشته ها جهنمه ...
30 بهمن 1390

تجربه کاری عسل خانوم

فرشته کوچولوی مامان قربونت برم که اینقدر حرفهای منو میفهمی و درک و شعورت بالاست. تارا عاشق روز جمعه است که مامان خونه است و سرکار نمیره،همیشه می پرسه کی جمعه میشه؟ بعد هم میگه مامان، خوب توسرکار نرو بابایی که میره بسه منم جوابشو میدم که :عسلم من میرم کارمیکنم پول درمیارم تا توهرچی خواستی برات بخرم. دخترم خیلی هم دوست داشت یه بار بامن بیاد تو محل کارم. برای اینکه باکار ومحل کارم آشنا بشه و تجربه جدیدی کسب کنهیه شب بهش گفتم فردا می برمت سرکار، نمیدونین چه ذوقی کرد .تارایی که تا لنگ ظهر میخوابید صبح زود که صداش کردم سریع بیدارشد راست نشست تو تختش و گفت آخ جون مامان دوست دارم. لباساشو پوشوندم و با خودم بردمش به محض اینکه وارد م...
27 بهمن 1390

عکس

از راست: مهسا - فرناز - تارا ( امامزاده) نشستي تو ماشين دايي رحماني عينك هاشو هم زدي اينم پارميس خانوم دختر دايي جواد ...
27 بهمن 1390

بازگشت

سلام به همه دوستان با عرض معذرت به خاطر تأخیر دوماهه امروز یه هوای بارونی خیلی زیباست من و تارا عاشق بارونیم. چون اینترنت خودمون مشکل داره، اومدیم خونه عمه تارا تا خدمت دوستای گلمون سلامی عرض کنیم. خوشحال شدیم بعداز مدتها دوباره دیدیمتون ، انشاءالله همیشه سلامت باشید.
21 بهمن 1390