شاهدخت تاراشاهدخت تارا، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره
بهنود جانبهنود جان، تا این لحظه: 6 سال و 8 روز سن داره

دخترم تارا ***پسرم بهنود

سفر به یاسوج

ما یک شب رفتیم خونه خاله مرضی بعد فردا صبح مامانم به خاله مرضی گفت که بریم خونه مامان جون اینا بعد من و اشکان گفتیم بریم به یاسوج بعد خاله مرضی زنگ زد به مامان جون گفت بیایین بریم یاسوج بعد از بهبهان اومدیم گچساران خونه اجی سحر ناهار خوردیم بعد ظهر ساعت 4 راه افتادیم حدود شیش و نیم رسیدیم . بعد فردا صبح رفتیم سی سخت خیلی شلوغ بود برگشتیم نزدیکای سی سخت یک رود خونه بود رفتیم اون جا بعد من واشکان اب بازی کردیم بعد دمپایی منو اب بردش. ...
10 مرداد 1395

کافی شاپ

من دیشب با اجی سحر و اجی الناز و خاله مرضیه رفتیم کافی شاپ وسط  میز یک دکمه داشت بعد من  اون دکمه را زدم بعد گارسن اومد و منو را به من داد  ما اول یک پیتزا  سفارش دادیم بعد سیب زمینی بعد هم کیک ستنی شکلاتی
21 خرداد 1395

اولین دستنوشته تارا

به نام خدا من تارا هستم کلاس دوم را تمام کرده ام و خواندن و نوشتن را یاد گرفته ام میخوام خاطراتم را خودم اینجا بنویسم.   ...
21 خرداد 1395

حسن ختام سال 93

به نام خدا     و باز گرمای ملایم و فرحبخش روز های آفتابی بهار در باغ و راغ و کشتزار ها به سبزه و گلها و درختان بشارت میدهد تا از خواب سنگین زمستان بیدار شوند و روح تازه بخود گیرند و آنگاه این نوای جانبخش را ساز بدارند . . . و باز نسیم گوارای گیسوان مشک بوی بته های گلاب را با آهنگ موزون تکان میدهد تا با لالهء خوش عذار و نرگس و ریحان و گل های دشتی همزمان جوانه زنند و ترانه عشق را به گوش عشاق برسانند و آنگاه در چمنها و دشت و دمن طوفان برپا کنند و باز هوای شاداب به عشرتگاه باغ و لاله زار ها راه میگشاید و گلهای سرخ و زرد و نیلوفری را که در سبزه زار ها می رویند نوازش میدهد و آنگاه پربار چمن را به نظاره...
27 اسفند 1393