شاهدخت تاراشاهدخت تارا، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره
بهنود جانبهنود جان، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

دخترم تارا ***پسرم بهنود

به قصر شاهدخت من خوش آمدید

وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

دنيا براي من يعني تو

يعني همين ساده حرف زدنهايم براي تو

يعني همين نوشتن هاي

گاهي با بغض وگاهي با اشتياقم به خاطر چشمان تو

يعني همين خواب وبيداريهاي پر از رايحه ي تو

دنياي من كوچك شده در قلبم
در نبض جانم
در نفسهايم

روزهاست همسايه ي خوشبختي ام كرده اي

روزهاست ساكن بهشت نگاه تو شده ام
از اين بيشتر؟

از اين بزرگتر چه بايد از دنيا بخواهم؟

وقتي تو در من نشسته اي

وقتي با قلبم يكي شده اي

همين براي ادامه ي نفسهايم ،قشنگ ترين بهانه است 

برای پسرم

پسرم ، عزیزترینم با تو بودن احساس قشنگی در من بوجود می آورد که به هیچ عنوان قادر به توصیفش نیستم شنیدن صدای دلنشینت، گرمایی را در وجودم بیدار میکند که تمام دردو غم ها را از من دور میکند دیدن چشمان زیبا ، معصوم و مهربانت در من شور زندگی به وجود می آورد دستان کوچک و کودکانه ات وقتی که به دور گردنم حلقه میزنند مرا با خود به دنیایی می برند که هیچ چیز را با آن معاوضه نخواهم کرد . حرف زدن و درد و دل کردن با تو آرامشی دارد که همه ی چیز های دیگر را از یادم می برد. فرشته نازم ، با تمام وجودم دوستت دارم و بهترینها را برایت آرزومندم ...
29 فروردين 1401

برای دخترم

انگار قبل از آمدنت… تو را دوست داشتم! انگار تو را در جایی… و در جهانی دیگر… دیده بودم… انگار همه ی آن چیزهایی را… که دوست داشتم را می دانستی… و همه ی آنها را در تو می دیدم… انگار تمام رویاهایم… تکه تکه بهم چسبیده بود… و آرزویی را که در دلم داشتم… با حضور تو بر آورده شد! همه چیز قبل از آمدنت… شروع شده بود… دوست داشتنت بهانه بود… من از قبل عاشقت بودم دختر عزیزم ...
29 فروردين 1401