سفرنامه 2 : شاهدخت تارا و عروسی دایی
به نام خدا نگارش :20/1/92
سلام به روی ماه شاهدخت خودم ...
جونم برات بگه بعداز اینکه برگشتیم خونه و دو سه روزی رفتیم سرکار مگسها رو پروندیم ، روز پنج شنبه مرخصی روزهای شنبه و یکشنبه آینده رو بردم پیش آقای رئیس و امضاء شو گرفتم . البته از اونایی نیست که قیافه اش با دیدن مرخصی اینطوری میشه وقتی شنید عروسی داداشیه تبریکات فراوان نثارمون کرد پنجشنبه شب چمدونمون رو که از قبل بسته بودیم برداشتیم و پیش به سوی خونه مادربزرگه
وقتی رسیدیم ساعت ده و نیم بود آخ جووووووووووووووووون حیاط شلووووووووووووووغ خانمهای بزرگ اعم از عمه و خاله و زن عمو و همسایه و ... مشغول سبزی پاک کردن بودند ... جوونها و پرشروشورها هم اعم از داداشیا و آجیها و بچه های عمو وعمه و خاله و دایی اون وسط در حال رقص کردی
البته عروسی فردا شب یود و این مقدمه اش بود ... شاهدخت منم پرید دست نسترن رو گرفت و رفتند وسط الهی الهی مادر به قربونش
فردا صبحش هم رفتیم خونه عروس داماد و اتاقشون رو تزیین کردیم . بعدشم برگشتیم خونه بابا و ناهار که خوردیم یه سری کمک کردیم و بعدازظهرش هم نوبت آرایشگاه داشتیم . اولش خاله مرضیه و دخمل گلش النازی رفتند و برگشتند هزارماشاء الله الی جونم ماه شده بود . حدودای ساعت ٦ هم من و شما عزیزکم رفتیم ناگفته نمونه که خانم آرایشگر از دوستای دوران کودکی و همسایه مون بود که روشندل هم هست و بعداز ده پانزده سال رفتم دیدمش / قبلا ها که برات از این دوستم میگفتم که نمیتونه حرف بزنه خیلی برات سوال بود و دوست داشتی ببینیش که دیدی ...
خلاصه یک ساعت و نیمی کارمون طول کشید و چون خیلللللللللللللی سرش شلوغ بود موهای شاهدختم رو خودم یه شینیون ساده کردم که خوب از آب دراومد و خیلی هم بهت می اومد .
بعدشم رفتیم خونه و لباسهامونو پوشیدیم . جنابعالی هم که عاشق پرنسس بودنی لباس پرنسسی تو پوشیدی و منم برای اینکه سردت نباشه یه خز سفید دوختم و ضمیمه لباست کردم ..
جونم برات بگه وقتی ما رسیدیم عروس و داماد وسط با آهنگ ای عروس مهتاب می رقصیدند بعدش همه رفتند وسط و چندین دور رقص محلی و کردی و .... خیللللللللللللللی خوب بود بازهم چندتا از دوستای قدیمیم رو دیدم و روحم شاد شد. برای ٢٠٠٠ نفر غذا پختیم حدود ١٥٠٠ نفری اومدند.
حدودای ساعت 12 برگشتیم خونه بابا ، دیگه از خستگی روپا بند نبودیم نزدیک ساعت 3 خوابیدیم . فرداشبش من و مامان شام درست کردیم و برداشتیم رفتیم خونه پیش عروس و داماد خوردیم .(طبقه بالای خونه دایی جواد نشستن) یکشنبه هم من و تو دخترگلم رفتیم خونه دخترعموی من که زن پسرعمه بزرگه هستش (وبلاگ آریوبرزن تو لینکها) و کادوی تولد نی نیشونو بردیم .تا رسیدیم بغلش کردی و شیشه شیرشو بهش دادی و گفتی مامانی خیلی سبکه میتونم بغلش کنم پس برام یه داداشی بیارین !!!!
دوشنبه هم که عمه اینا اومدند برای پاتختی منم تند تند یه سری تو غذادرست کردن به مامان و زن عمو کمک کردم ولی چون میخواستیم برگردیم خونه مون نتونستیم بمونیم تا بیان و برگشتیم ... فرداش هم که سیزده به در بود و ایشالا تو پست بعدی خاطراتشو برات به یادگار می ذارم.
حالا بریم سراغ عکسها:
اول از همه مدل موی آزمایشی که برات درست کردم البته بعدا تغیراتی یافت.
اینم شاهدختم / مامانی قربونش
شاه داماد دایی وحید
دایی مجید / ته تغاری مامان وبابا
. تو راه که برمیگشتیم ازم پرسیدی مامان چرا عمه اینا و سحر و آجی ها گریه کردند ؟گفتم خوب سحراز پیششون میره دلتنگش میشن / بعداز چند دقیقه دیدم بی صدا اشکهات داره می ریزه !!! گفتم الهی قربونت برم تو چرا گریه می کنی ؟ گفتی دلم برای آجی سحر تنگ میشه دیگه میره خونه خودش و پیشمون نیست !!! ( لازم به ذکره تو این شهر فقط من و همین یه دونه عمه هستیم )
اینم عزیز عمه
این عکسها هم جریان داره:
این اشکان پسرخاله مرضیه است . که جو گیر شده و اومده و با شاهدخت من عکسهای عروس و دامادی انداخته تازه بعدش هم رفتین سر میز شام عروس و داماد و عسل گذاشتین دهن همدیگه البته دور از چشم من بعدا خودت اومدی و لو دادی!!! بعدشهم که عکسها رو تو کامپیوتر نگاه میکردیم فرمودی : مامان نگاه کن واقعا مثل عروس و دامادها شدیم ها؟؟!!!! بابایی کجایی که دخترت از دست رفت!
اینم نهال خانم نی نی دخترعمو و پسرعمه من
برمیگردیم ....