پادردهای دخترم تارا
بعد از از تعطیلات همراه با خانواده عمو غلامرضا برگشتیم خونه و تارا جونم تو این سه چهار روز چنان سرگرم بازی با دختر عموهاش (مهسا خانم و فرناز جان) هست که دیگه شب از خستگیتوانی براش نمی مونه ، یک شب از ساعت٧:٣٠ دقیقه خوابید تا فردا ساعت ١٠ صبح . همیشه از درد پا می ناله (مربوط به درهای رشد در کودکان به علت رشد استخوانها و کشیدگی عضله) تا اینکه دیشب ساعت ٤ صبح با گریه از خواب بیدار شد و میگفت پاهامو ماساژبده مامان و از ته دل گریه می کرد.
فدات بشم عسل من که به غیر از ماساژ هیچ کار دیگه ای از دستم برنمی اومد برات انجام بدم . وقتی دیدم اشکات تمومی نداره و ساکت نمیشی گفتم تارا دوست داری با من بیای سرکار؟ اثر کرد و کمی بعد آروم شدی و صبح ساعت ٧ هم سرکار خانم تارا،مامان رو تا محل کارش اسکورت نمود.
بعدش هم انگار نه انگار تارا بود كه اونطور تا صبح اشك مي ريخت مشغول ور رفتن با وسايل اتاق كارم شد و همه چي رو فراموش كرد.