شاهدخت تاراشاهدخت تارا، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره
بهنود جانبهنود جان، تا این لحظه: 6 سال و 15 روز سن داره

دخترم تارا ***پسرم بهنود

جنبش سبزها

به نام خدا نگارش : ٧/٤/٩٢ سلام گل دخترم اینروزها حسابی بهت خوش میگذره .... اخه فرناز و مهسا با مامان و باباشون اومدند خونه مون و قراره چندین روز بمونن ...  از صبح که بیدار میشین تا شب حدودای ساعت یک شب یه بند در حال بازی کردن هستین و متوجه گذر زمان نیستین فقط شب که دراز میکشی باید یه نیم ساعتی من پاهاتو ماساژ بدم تا خوابت ببره دیروز یک بستنی یک کیلویی رو از صبح تا شب تموم کردین .البته عصرش که من و زن عمو رفته بودیم بازار از فرصت استفاده کردین و نصف باقیمانده رو نوش جان کردین پنجشنبه شب هم شام درست کردیم و رفتیم پارک و اونجا هم حسابی از خجالت قصربادی و ترامبولین و .... در اومدین !!! وحالا میرسیم به جنبش سبز...
7 تير 1392

شمه ای از سفرمون (تکمیل همون پست پریده)

به نام خدا نگارش: ٣١/٣/٩٢ سلام دخترگلم امشب میخوام اون پستی رو که یه بار کامل کردم و همه اش پرید رو به صورت خلاصه برات بنویسم.البته کم کم مینویسم و تآییدش میکنم که اگه پرید زیاد ناراحت نشم. دوشنبه عصر به همراه دایی وحید و سحر و عمه جون رفتیم خونه بابای من ، البته شب اول رو خونه خاله مرضیه موندیم و فرداعصرش رفتیم اونجا که همون شب هم وقتی با اشکان در حال بازی با تردمیل بودی افتادی و بازوی سمت چپت قسمتی از پوستش کنده شد اینم مدرک :   تو این دوسه روزی که اونجا بودیم هرروز خونه یکی بودیم و تو هم حسابی با بچه ها بازی و بدو بدو کردی پنجشنبه مامان غذا درست کرد و دسته جمعی رفتیم بیرون به طرف دریاچه ی زیبای آب الوان اولش ز...
31 خرداد 1392

اولین تابلوی رنگ روغن

به نام خدا نگارش: 24/3/92 سلام عشق مامان دیشب یک ساعت نشستم و خاطرات سفرمون به خونه بابابزرگ(بابای من) رو نوشتم ،بعد اومدم ارسال مطلب رو بزنم که یهو کامپیوتر قفل کرد و هرکاری کردم درست نشد تا restart کردم و همه چی پرید. خــــــــیـــــــــــــــلــــــــــــی حالم گرفته شد. خوب بگذریم ... الان مراحل کشیدن اولین تابلوی رنگ روغنی که با کمک من کشیدی رو میذارم تا بعد سر فرصت دوباره خاطرات و عکسهای سفرمون رو بذارم. جونم برات بگه بعداز دیدن یک قسمت از کارتون بره ناقلا که این بره های شیطون بوم نقاشی آقای کشاورز رو خراب کردند و هرکدوم یه طرحی روش میزدند به سرت افتاد که برات بوم بگیرم و تو هم تابلو بکشی... منم ...
24 خرداد 1392

آشپزیه مامان من داره؟؟؟؟

به نام خدا نگارش ١/٣/٩٢ سلام به عسلکم این پست خلاصه وار رو از من بپذیر چرا که اینروزها حس نوشتن بهم دست نمیده چندروز پیش دستور یه پخت دونات سیب( اینجا  ) رو از تو وبلاگ کوثر جون برداشتم و یه روز عصر برات درستش کردم / وقتی آوردم برات که نوش جان کنی یه کم ازش مزه کردی و ترجیح دادی که نخوری و اصلا خوشت نیومد / راستش خودم هم زیاد خوشم نیومد نه اینکه وسطش حلقه های سیب بود مثل این می موند که وسط شیرینی خمیر باشه خلاصه رفتیم و از مایه خمیر بدون حلقه های سیب برات تو روغن سرخ کردم ولی بازهم یه دونه کوچیک بیشتر نخوردی / خورد تو ذوقم آخه مامانه تو داری !!! یهو گفتی مامان برام کیکش کن / دیدم بد فکری نیست بقیه...
2 خرداد 1392

آخ جون مامانم خونه است!!

به نام خدا نگارش: ٢٤/٢/٩٢ سلام به عشق مامان امروز را مرخصی گرفتم تا تو خونه بمونم و تو دختر یکی یه دونه ام رو ببرم مهد و بعدش هم بیام دنبالت بیارمت ،  همانطور که خودت خواسته بودی / وقتی بهت گفتم خیلی خوشحال شدی صبح که بیدار شدیم لباسهاتو تنت کردم و وسایلتو آماده کردم و بردمت مهد و تحویل مربیای مهربونت دادمت بعد برگشتم خونه و هدیه ای که خریده بودم رو برداشتم و اومدم مهد و یواشکی دادم به مربی تون تا به خاطر اینکه دختر خوبی بودی و کارهای خوبی انجام دادی بهت جایزه بدن (آخه عشق هدیه ای درست مثل مامانت) بعد که دوباره برگشتم دنبالت دویدی و سرافونی که جایزه گرفته بودی رو نشونم دادی و خیلی ذوق کردی /مربیهات هم وسابلت ر...
24 ارديبهشت 1392

منو ببخش!!!

به نام خدا نگارش: ١٧/٢/٩٢ من برای روزهای زندگی  نقش چشمان تو را بر آسمان  می گذارم جای خورشید زمان  تا دگرگونه شود نقش و نگار این جهان  من برای ظلمت شبهای تار  از رخ پر نور و زیبای تو هم  بهره می گیرم بجای ماه و یك مهتاب ناب  تا كه شب روشن تر از روزم شود  من برای گلسـِتان زندگی  از لبان تو بجای غنچه گلهای سرخ  از دو چشم تو بجای نرگس خمّار یار  می نشانم جایْ جایش را گل نیكو سرشت   سلام به زیباترین و خوشبو ترین گل زندگی من اینروزها اتفاق خاصی نیفتاده و طبق روال هر روز میگذره ... هنوز هم مهدتون براهه و همچنان میری و میای ... دیشب یه ...
18 ارديبهشت 1392

کوتاهی مو ویه خبر مهم !!!

به نام خدا نگارش: 31/1/92 سلام به غنچه خوشبوی زندگیم امروز میخوام دوتا رویداد رو برات شرح بدم اولیش: هفته پیش تصمیم گرفتیم باهم بریم آرایشگاه و موهامونو کوتاه کنیم . هرچند دلم نمی اومد موهای خوشگلتو کوتاه کنم ولی چاره ای نداشتم ، چون نه میذاشتی درست و حسابی شونه شون کنم و نه اجازه میدادی بسته باشند یا گیرمویی چیزی بهشون بزنم ،بعدازحمام هم خیلی وقت میبرد تا کاملا با سشوار خشکشون کنم بنابراین تصمیم گرفتیم و به اتفاق آجی سحر رفتیم و کوتاهشون کردیم . وقتی کار آرایشگر تموم شد همه اش از ما می پرسیدی خوشگل شدم ، چطوری شدم؟ عمه منو ببینه چی میگه؟ فردا برم مهد خانم مربی منو میشناسه یانه؟ و.... اینم چندتا از عکسهات با موی ...
31 فروردين 1392