بابایی برای روز پدر برات هیچی نخریدیم ها!!!!!!!!
من و تارا روز شنبه یعنی دو روز قبل از روز پدر رفتیم بازار و برای همسری هدیه
روز پدر گرفتیم. موقع برگشتن گفتم تارا مامانی به بابایی چیزی نگی ها! تا روز
پدر برسه و اونوقت سورپرایزش کنیم . اونم گفت باشه هیچی نمیگم، خلاصه
گذشت و شب وقتی که زمانبرگشتن پدر خانواده نزدیک میشد دخملی دوید
اومد پیش من و گفت مامان چیزی بهش نمیگم فقط بذار بگم که هیچی برات
نخریدیم!!! گفتن ننننههههه نکنه اینو بگی ها؟؟؟؟؟؟؟ ظاهراً قبول کرد ، وقتی که
باباییش اومد یه نیم ساعتی با چشم غره و اخم و اینها نگهش داشتم تا مبادا
حرفی بزنه اونم مدام با پوزخند و ایما و اشاره میگفت بگم ...بگم !!!
خلاصه به محض اینکه من رفتم تو آشپزخونه و چشم منو دور دید یهو عقده ای که
روی دلش مونده بود رو خالی کرد و گفت بابا بابایی من و مامان برای روز پدر برات
هیچی نخریدیم ها!!!؟؟؟؟
نننههههه تــــــــــــــــــــارررررااااااااا باااااااامنننننن اینکارو نـــــکـــــن!
میخواستی اینم بگی که تو کمد هم قایمش نکردیم!! گفت آره... من: برو برو هدیه رو بیار بدیم به بابایی و خیال خودتو راااااااحـــــــــــت کن ، نتیجه اخلاقی: هروقتی میخوای چیزی رو قایم کنی به بچه چیزی نگو!