بازآمد بوی ماه مدرسه
به نام خدا
باز مهر شد و حرف از مهد رفتن شد و وابستگی تارا به مامان عود کرده. وقتی از مهد رفتن و پیدا کردن دوستای زیاد و بازی و شادی و شعر و قصه و آواز تو مهد باهاش صحبت میکنم خیلللی ذوق میکنه و چنان اشتیاق نشون میده و از خرید کیف و لباس و دفتر و کتاب حرف می زنه که آدم فکر میکنه ...تمومه دیگه تونستم با حرف سربراهش کنم .
ولی چند روز بعدش که باهم میریم به طرف میعادگاه دقیقاً تا جلوی درب ورودی مهد شاد و خوشحاله به محض اینکه پامونو گذاشتیم داخل مهد دیدم تارا خانم با سرعتی که یه میدان مغناطیسی قوی آهن رو جذب کنه با همون نیروی جاذبه به طرف مامان کشیده شد و چسبید... چسبهای دوقلو و قطره ای و پی وی سی از خانواده رازی رو می شناسین ؟ این تاراشونه از همه شون قوی تر و غیر قابل جدا شدن....
باز همان آش و همان... خوب حالا چیکار کنیم ؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آخه به زور هم که نمیشه بردش !!
چند ساعتی به سان ای کیو سان در بحر تفکر مستغرق گشته تا شاید چاره ای دیگر بیندیشیم . و این فکربه سرمون زد که ببریمش کلاس زبان ! جوانب مختلف امر را که سنجیدم چندتا نتیجه گیری کردم یکی اینکه کلاسش بعدازظهرهاست و خودم میتونم ببرمش و حداقل اینکه خیالش راحت بشه که مامانش هم باهاشه تا شاید ترسش بریزه و عادت کنه و دیگر اینکه دو روز در هفته است و خسته نمیشه ،.... آره به نظر خودم که فکر خوبیه فقط خدا کنه که نظر دخملی هم همین باشه ... حالا تا دهم مهر که کلاس زبان شروع میشه باید منتظر بمونم ببینم کارمون به کجا میکشه؟
تورو خدا دعا کنید بتونم این معظل رو حلش کنم