شاهدخت تاراشاهدخت تارا، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره
بهنود جانبهنود جان، تا این لحظه: 6 سال و 17 روز سن داره

دخترم تارا ***پسرم بهنود

عاشق امام حسین

تارا بعد از اینکه سریال مختار نامه رو دید و با امام حسین آشنا شد،از اون به بعد خیلی امام حسین رو دوست داره هروقت میخوام براش کتاب قصه بخرم نگاه میکنه ببینه کدوم یکی عکس پیامبرا و امامان روشه میگه باید از کتابهای امام حسین برام بخری ! یه روز هم چادرشو پوشید کنار من نماز میخوند بعد که تمام کردیم دیدم دستاهاشو به حالت دعا بالا آورده پرسیدم مامانی چه دعایی کردی؟ گفت دعا کردم که خدا امام حسین رو زنده کنه!!! یه دفعه هم درباره خدا ازم پرسید که چطوریه ؟کجاست؟و... من هم با زبون کودکانه ای که متوجه بشه داشتم براش توضیح می دادم از جمله اینکه گفتم: خدا خیلی قدرتمنده و هرکاری رو می تونه انجام بده ، که تارا خانوم پرید وسط حرفم و گفت پس چرا نتونست د...
12 آذر 1390

ضایع کردن مامان

دیروز تارا خانومی سرما خورده بود بهش گفتم مامانی ببرمت پیش دکتر؟گفت آره ولی باید ازم نوار قلب بگیری ! گاهی وقتا یهو می گفت آخ قلبم درد گرفت ودستشو دقیقاً روی قلبش می گذاشت. نگران شده بودم یه بار هم گفتم که باید تارا رو ببرم ازش نوار قلب بگیرم که از اون موقع به بعد همیشه می گفت یالا باید منوببری نوار قلب بگیرم !! تا اینکه دیروز که بردمش دکتر برای سرماخوردگی به دکتر گفتم که گاهی وقتا میگه قلبم درد می کنه ، دکترش گفت که نه عضلات بین قفسه سینه اش هست وچون بچه در حال رشده ممکن دردش بگیره ، من گفتم ولی تارا دقیقاً دستشو روی قلبش می ذاره و میدونه که قلبش کجاست. دکتر هم ازش پرسید عموجان دستتو بذار روی قلبت ببینم کجاته ، و بله خانوم دستشو گذاشت ط...
6 آذر 1390

تولد

به نام خدا من تا امروز خاطرات دخترم را در دفتر یادداشت می کردم و از امروز به بعد تو وبلاگ می نویسم . عسل مامان روز ٢٤ مهر ١٣٨٦ ساعت ١٧:٣٠ دقیقه بعداز ظهر بدنیا اومد .شیرین ترین لحظه ،لحظه در آغوش گرفتن دختر گلم تارا بود. ...
6 آذر 1390

تارا مهد رو دوست نداره

تارا رو پارسال گذاشتم مهد یک ماهه اول رو با شوق و ذوق بسیار می رفت. بعد از یک ماه از این رو به اون رو شد .هرکاری کردیم گفت مرغ یک پا داره نرفت که نرفت.علتش هم معلوم نشد.با اینکه من سرکارم و هشت ساعت از روز منو نمی بینه اماکلاً وابسته شده اعتماد به نفسش پایین اومده بدون من جایی نمی مونه، حالا امسال هم قصد داشتیم ببریمش که بازهم همان آش و همان کاسه. باهاش حرف زدیم تا قبول کرد که بره مهد فرداش هم با خوشحالی آماده شد و با باباش رفت ، اما همینکه رفتن داخل پای باباشو چسبید که اگه میخوای من بمونم تو هم باید پیشم بمونی !!! هرچه مربیان مهد قربون صدقه اش رفتن ،اسباب بازیها و بچه ها رو نشونش دادن، فایده نداشت همچنان بابا رو چسبیده بود. سریش کنده میشد و...
5 آذر 1390

مسافرت

روز ٢٣ آبان من و تارا بارو بندیلو بستیم و راهی خونه بابام اینا شدیم. دو روز اول خونه خواهرم ماندیم که به تارا خیلی خوش می گذشت .مدام در حال بدو بدو و بازی با اشکان و الناز بچه های خاله اش بود انگار از قفس آزاد شده بود، وقتی همراه با اشکان باصدای بلند جیغ و داد می کرد چون عادت نداشت گلوش می گرفت و به سرفه می افتاد. چهارشنبه شب هم همگی با هم رفتیم خونه بابام اینا، اونجا هم که فرید و پارمیس(بچه های دایی جواد)اضافه شدند وبله دیگه خونه رو گذاشتن رو سرشون روز جمعه با هم رفته بودیم زیارت امامزاده که توی یک منطقه کوهستانی بود و هوا سرد بود تارا گفت سردمه شال و کلاهشو پوشید بعد از چند دقیقه گفت این چه جایی بود که دایی وحید منو آورد چشام یخ زد...
30 آبان 1390

آیفون

مادربزرگ تارا به خاطر نگهداری از تارابا ما زندگی میکنه این چند روز که نیست تارا رو بردم گذاشتم خونه عمه ،دیروز که از سرکار برگشتم رفتم پیشش زنگ آیفونو که زدم گوشی رو برداشت و کفت سلام مامانی کجا بودی ؟بابا کجا رفته؟ پولیور برام خریدی؟گفتم مامان درو باز کن مگه تلفنه که اینهمه سوال می پرسی! ...
22 آبان 1390