به نام خدا بالاخره مامان جونم از سفر زیارتی کربلا بازگشت. (وقتی که میخواست بره از نوه ها پرسید سوغاتی چی براتون بیارم ؟ الناز جونم گفت: انگشتر .... فرید و اشکان موتور ...(هووی هم هستند) و... بالاخره تارا: مامان جون برای منم یخمک بیار نتونستیم برای استقبالش بریم. بعداز چند روز به دیدنش رفتیم. فردای روزی که اومده بود تارا بهش زنگ میزنه و ازش میپرسه مادربزرگ برام چی آوردی؟!!! ... یه عروسک خوشگل عزیزم از اون روز به بعد هر دقیقه می پرسید پس کی میریم خونه بابا شفیعی ؟؟؟؟؟؟ کچلم کرد از بس پرسید... گفتم تارا دلت برای مامان جون تنگ شده یا برای عروسک میخوای بری؟ گفت ب...