ورود کربلایی جنی به خانواده
به نام خدا
بالاخره مامان جونم از سفر زیارتی کربلا بازگشت.
(وقتی که میخواست بره از نوه ها پرسید سوغاتی چی براتون بیارم ؟ الناز جونم گفت:
انگشتر .... فرید و اشکان موتور ...(هووی هم هستند) و... بالاخره تارا: مامان جون برای منم یخمک بیار
نتونستیم برای استقبالش بریم. بعداز چند روز به دیدنش رفتیم. فردای روزی که
اومده بود تارا بهش زنگ میزنه و ازش میپرسه مادربزرگ برام چی آوردی؟!!! ...
یه عروسک خوشگل عزیزم
از اون روز به بعد هر دقیقه می پرسید پس کی میریم خونه بابا شفیعی ؟؟؟؟؟؟
کچلم کرد از بس پرسید... گفتم تارا دلت برای مامان جون تنگ شده یا برای عروسک میخوای بری؟
گفت برای عروسک بعد فوراً گفت دوتاشون ... نیم ساعت بعد اقرار فرمود:
مامان اینقد دلم برای مادربزرگ تنگ شدددددددددده !!! کاش الان پیشش بودم
القصه جونم براتون بگه چهار روز بعد راهی خونه بابا اینا شدیم...
وخانومی هم به وصالش رسید و عروسکش رو در آغوش کشید. و اونو به نام بانو جنی ملقب فرمودند و بنا به گفته دایی رحمانی چون بانو جنی از کربلا تشریف آوردند بهتره بهش بگی کربلایی جنی!!!
و این بود قصه ورود کربلایی جنی به خانواده ما...
اینم عکسشه :
بقیه عکسها در ادامه مطلب....
اینم چندتا عکس دیگه ....
تارا در شاه چراغ
پارمیس عزیزم(دختر برادرم)
پارمیس عشق گوشی
فرناز و مهسا دخترهای عمو غلامرضا
ثنا و ثمین دخملای خاله نسرین