شاهدخت تاراشاهدخت تارا، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
بهنود جانبهنود جان، تا این لحظه: 6 سال و 26 روز سن داره

دخترم تارا ***پسرم بهنود

خاطرات روز22 بهمن

به نام خدا   خدمت گل دختر عزیزم عرض کنم که ؛ این پست مربوط به تاریخ 22/11/91 هستش که الان فرصت کردم و میخوام خاطراتش رو برات ثبت کنم. جونم برات بگه  عصر شنبه  رفتم سوپری سرکوچه یه خورده خرت و پرت بخرم که چشمم افتاد به جعبه های شانسی سک سک که همیشه دوست داری / از آنجائیکه فرشته مهربون یه چندوقتی بود که بهت سرنزده بود تصمیم گرفتم که یکیشو برات بخرم و به دلیل اینکه دخترحرف گوش کنی شده بودی  ،بذارم بالای سرت تا صبح که از خواب بیدار شدی ببینی و ذووووووووووووق کنی  و فکر نکنی که فرشته مهربونت فراموشت کرده ... خلاصه صبح که چشمای قشنگتو باز کردی و هدیه رو دیدی  بسی  خوشحال شدی &nbs...
30 بهمن 1391

طپش قلب تو ضربان زندگی منه

به نام خدا   امروز میخوام برای دختر گلم ماجرای سفرمون به شیراز رو شرح بدم سه شنبه هفته قبل 16/11/91 من و تو با خاله مرضیه و شوهرش و بچه هاش راهی شیراز شدیم .روز قبلش هم باباومامان من و کبری (زن دایی) و مجید ،دایی کوچیکه  رفته بودند شیراز که هم خرید کنند و هم نوبت دکتر داشتند. برای توهم پیش دکتر صادقی یه نوبت گرفتم آخه از آذر ماه تا الان مدام سرما میخوری و همه اش سرفه میکنی ...خلاصه وقتی رسیدیم به چندتا هتل سر زدیم تا بالاخره  بااصرار زیاد تو و اشکان که میگفتین همین خوبه همینو بخرین برای خونه مون تو یکیشون مستقر شدیم. فردا عصرش من و تو وبابابزرگ رفتیم دنبال دکترامون و بقیه هم رفتند سراغ بازار و حالا نخر کی بخر....
27 بهمن 1391

تارا پیکاسو می شود

به نام خدا اینروزا تارا خانم واسه خودش یه پا پیکاسو شده و از هر فرصتی برای نقاشی کشیدن استفاده میکنه برگهای دفترای نقاشیش که به اتمام رسید رفت سراغ سر رسید من / سررسیدی که از هفت سال پیش تارالان داشتمش و توش یه سری شعر و متنهای زیبا یادداشت کرده بودم. التماس کنان با توروخدا توروخدا گفتنش رضایتم رو گرفت و شروع کرد به نقاشی .... در مدت چهار روز پروژه رو تمام کرد و تمام برگهای سررسید رو نقاشی کرد. البته چندتا سفارش هم پذیرفت از جمله پرتره رها جون و آقا میثم و سحر خانم که در زیر می بینیم: انگاری دارن به هم دهن کجی میکنن!!! رها جون زودتر بیاین پرتره تون رو  تحویل بگیرین وگرنه میذاریم برای فروش!!!     ا...
4 دی 1391

تارا و جشن یلدا در مهد

به نام خدا   امروز تارا خانم به همراه دوستاش و مربیان مهربونش جشن شب یلدا رو پیشاپیش تو مهدشون برگزار کردند.(به دلیل اینکه پنجشنبه تعطیل هستند) شب لباسا و وسایلشو آماده کردم و گذاشتم تا صبح که بیدار میشه بپوشه و بره مهد /برس و کش مو وگیره هاش رو هم گذاشتم تو کیفش تا مربیش طبق معمول موهاشو شونه کنه و براش ببنده آخه من صبح یه ربع به هفت میرم سرکار و تارا ساعت هشت میره مهد (الهی بمیرم بچه بی مادر اینطوریه دیگه ) گوشیمو هم گذاشتم تو کیفش تا خانم مربی برام چندتا عکس بندازه ... وقتی برگشتم با ذوق و شوق همه چی رو برام تعریف کرد و معلوم بود بهش خوش گذشته بود. **  پیشاپیش یلدای همه شما مبارک  ** اینم چندت...
29 آذر 1391