12 بهمن و .....
به نام خدا
سلام به همه دوستای عزیز و گلمون و یه سلام ویژه به تو گل دخترم تاج سرم
این چند روزه از یه طرف سرم شلوغ بود و از طرفی شارژ اینترنتمون هم تمام شده بود و نتونستم برات خاطراتت رو ثبت کنم / چهارشنبه مرخصی گرفتم تا برم بانک دنبال کارهای وامم ساعت هفت و نیم بیدارت کردم لباساتو پوشیدی که ببرمت مهد و از اون ور برم بانک ولی حضرتعالی فرمودین میخوام باهات بیام و باهم رفتیم / کارمون که تموم شد دایی محسن اومد و باهم رفتیم یه کاری داشت بعدش هم رفتیم مغازه تا برای بابایی هدیه بگیریم /
کنجکاو شدی که این هدیه برای کیه ؟ منم بعداز ماجرای لو دادن پارسالت گفتم دایی محسن میخواد یه چیزی بخره !!! (شرمنده دخملی ) آخه پارسال که باهم رفتیم هدیه گرفتیم قول دادی هیچی نگی تا فردا که بهش بدیمش ولی ... ولی به محض اینکه بابا از سر کار برگشت ، دیدم هی پوزخند میزنی و هی با چشم و ابرو اشاره میکنی خیللللللللللللللی هم تابلللللللللللللو بردمت تو اتاق گفتم تارا توکه قول دادی ؟!!! گفتی توروخدا ... بهش نمیگم چیزی براش خریدیم فقط بذار یه چیز بهش بگم
منم گفتم باشه ولی لو ندی ها !!! جنابعالی هم با نیش تا بناگوش باز رفتی و فرمودی بابایی فکر نکنی ما امروز برای تولدت چیزی خریدیم ها ... هیچی نخریدیم !!!
خلاصه ... بعداز بازار رفتیم خونه عمه خانوم چون کلی مهمون داشت بهش کمک کردیم عصری هم چون باز تبت بالا رفته بود بردمت دکتر و گفت که سینوسهات عفونت کرده و یه سری آنتی بیوتیک نوشت . وای خدا از وقتی رفتی مهد مدام مریضی نمیدونم دیگه چیکار کنم !!!
پنجشنبه هم که تولد بابایی بود ظهر باعمه و مهموناش رفتیم خونه خاله مرضیه و عصری هم برگشتیم و با کمک همدیگه یه کیک گردویی خوشمزه درستیدیم و حالششششششو بردیم .
وحالا می رسیم به تبریک تولد باباجووووووووووووووووون
سالروز تولد قشنگت را با رقص سفید برف ها همچون سفیدی دلت بر اسمان قلبمان جشن می گیریم و صمیمانه فصل شکفتنت را تبریک می گوییم
در ستاره بارانِ میلادت
میان احساس من
تا حضور تو
حُبابی است از جنس هیچ
از دستان من
تا لمس نگاه تو
آسمانی است به بلندای عشق
جشن میلادت را به پرواز می روم
دراین خانگی ترین آسمانِ بی انتها
آسمانی که نه برای من
نه برای تو
که تنها برای “ما” آبیست
اینم کیکمون ....
اماده فوت کردن شمعی ...