خاطرات روز پدر
به نام خدا
نگارش ٥/٣/٩٢
سلام عزیزترینم
الان که این پست رو مینویسم تو درحال تماشای کارتون مستربین هستی البته یکی از دامنهای منو پوشیدی و نشستی جلوی تی وی / هروقت میخوای خرم سلطان بشی یکی از دامنهای منو میپوشی که بلند تارو زمین باشه و هی اینور و اونور میری / منم باید والده سلطان بشم تا تو بیایی و دامن لباس منو ببوسی و....
خوب بریم سراغ خاطرات روز جمعه ٣/٣/٩٢ روز پدر
صبح که بیدار شدیم بعداز انجام دادن کارهای روزانه مون بردمت حمام / حدود ساعت ٣ بود که دخترعمه من (افشان جون ) اومد خونه مون تا موهاشو براش رنگ کنیم . وقتی دیدیش خیلللللللللللللللللی از دیدنش خوشحال شدی و با خوشحالی و جیغ گفتی بابا مامانی آجی افشان اومده !!! بعدش هم گفتی آجی دلم خیلی برات تنگ شده بود
خلاصه تمام بعدازظهر مشغول بودبم و جنابعالی هم یه بند حرف میزدی و یه نقاشی خوشگل هم برای هدیه به بابایی کشیدی ، سرم رفت به خدا بچه یه دقیقه زبون به دهن بگیر حدودای ساعت ٦ افشان رفت و یک ساعت بعدش باهم رفتیم سوپری سرکوچه و وسایل تهیه کیک رو خریدیم .
بااصرار خودت دوطبقه اش کردیم . تو فرصتی که رفتی بیرون با دوستات بازی کنی من کادوی بابا رو اماده کردم ناگفته نمونه که روز دوشنبه براش خریده بودم ولی نشونت ندادم چون ظرف تی ثانیه لو میدادی از پارسال درس عبرت گرفتم (پارسال باهم رفتیم هدیه گرفتیم وقول دادی تا فردا چیزی نگی ولی به محض اینکه رسیدیم گفتی بابا فکر نکنی ما رفتیم برات کادو خریدیم ها !هیچی نخریدیم !!!)
القصه کیک که آماده شد تزیینش کردم و کادو بابایی رو هم آوردیم . گفتیم حدس بزن چی توشه ؟ بابا ازت پرسید تارا تو ستون پنجم من برام بگو چی توشه / با تعجب گفتی زود بازش کن منم نمیدونم خبر ندارم که !!!
بریم صفحه بعد عکسها رو ببینیم ؟
قابل توجه فرناز جون اینم کیک بدو بیا تا تموم نشده
اینم نقاشی خوشگلی که برای بابا کشیدی
اون نوشته بالاش رو من روی یه برگه نوشتم و توهم نگاش میکردی و مثلش می نوشتی (یه طرف موهای مامان مثلاً فرفریه)