کاش الان نیم ساعت دیگه بود!!!
به نام خدا
نگارش: 28/5/92
سلام بر دوستان عزیز وبلاگی (مگه دیگه جرأت دارم که سلام نکنم!)
درود برشاهدخت خونه من .... در چه حال و احوالی ؟ الان که این پست رو میخونی چه ساعتی و چه زمانیه و چندسالته ، خدا داند
به هرحال امیدوارم در هرزمان و هرساعت و هر مکانی که هستی خوش و خرم (خرم سلطان نه ها) وسلامت باشی و دلت از زشتیها و غصه های روزگار خالی و از عشق به خداوند و مهر هم نوعت به هر کیش و آیین مملو باشد.
خوب خاطراتتمون رو از کجا شروع کنیم؟؟؟؟؟
از ماه رمضون؛ امسال هم خدا به ما توفیق داد تا بتونیم یک ماه دیگر رو روزه بگیریم(البته به کمک قرصهای معده) و با اینکه هوا به شدت گرم بود و بعضی روزها به 50 درجه می رسید ولی خدا رو شکر زیاد اذیت نشدم. تو این مدت تو خیلی بد غذا شده بودی و کلا گیر داده بودی به تخم مرغ نیمرو ، جلوتو نمیگرفتم صبح و ظهر و شب همینو میخوردی!!!
یه شب بعداز افطاری قرار بود بستنی بخوریم ، به محض اینکه سفره رو جمع کردیم گفتی خوب حالا بعداز افطاره بستنی بخوریم ؟ گفتم نه عزیزم بذار غذامون هضم بشه یه کم دیگه میارم..... یه دوری زدی چند دقیقه بعد گفتی چی شد ؟ گفتمنیم ساعت دیگه میخوریم... با حسرت گفتی ای کاش الان نیم ساعت دیگه بود و غذامون هضم شده بود!!!! هــــــــــــــــــــــــــــــــــی وای من ... بستی رو کلاً با جاش درآوردم بهت دادم تا آرزوت برآورده بشه
یه روز هم از بیکاری رفتم سراغ خیاطی و از تکه پارچه هایی که تو خونه داشتم یه دامن و کت کوتاه برات سرهم بندی کردم که خیلی خوشت اومد وعصرش پوشیدی رفتی کوچه جلوی دوستان یه پزی دادی و برگشتی !
برای دوختن کت از ساعت12 ظهر روز جمعه نشستم تا ساعت5 بعدازظهر یه بند مشغول کارشدم. یعنی اونوقت که بلند شدم دیگه کمرم صاف نمیشد!
انشاءالله نحوه ی دوخت دامن رو چون ساده است تو یه پستی میذارم ولی کت رو نمیتونم چون فقط خودم میدونم چیکار کردم و کسی سردرنمیاره ! ازبس کارم بی قاعده و اصوله
پنج شنبه هم همراه با مادربزرگ راهی خونه بابابزرگ و عمو اینها شدیم .(یعنی از ما سنگدل تر پیدا نمیشه ،5ساله که مادربزرگ رو از پدربزرگ جدا کردیم وشده پرستارجنابعالی.... امیدوارم قدر بدونی )
بله دیگه خونه عموها رو عشق است .... از صبح که بلند میشدین تا ساعت یک و دو شب در حال بازی کردن بودین، البته من و زن عموها هم بیکار نمینشستیم و تفریحات خودمون رو داشتیم دیگه : یه روز بازار میرفتیم یه روز کیک وپیتزا و اینجور دسرها رو میپختیم یه روزهم برنامه آینه ممنوع رو اجرا کردیم.(به قول مامان آرشیدا جون: خوشگلاسیون ؛ ابرو و کوتاهی و رنگ مو و...)عکس العمل جاریهای محترمه بعداز کنار رفتن پرده از روی آینه : woooooooooow…oh my god
خلاصه دوشنبه عصری هم برگشتیم به سوی خونه مون ، ماشین که راه افتاد گفتی ای کاش الان تو راه اومدن به خونه بابابزرگ بودیم !!! چه زود تموم شد.
فکر کنم به اندازه کافی روده درازی کردم. بسه دیگه ادامه نمیدم بریم ادامه مطلب عکسهای شاهدختم رو ببینیم. عـــــاشـــقتم عــــــــــروســـــــکم
دنيا براي من يعني تو
يعني همين ساده حرف زدنهايم براي تو
يعني همين نوشتن هاي
گاهي با بغض وگاهي با اشتياقم به خاطر چشمان تو
يعني همين خواب وبيداريهاي پر از رايحه ي تو
دنياي من كوچك شده در قلبم
در نبض جانم
در نفسهايم
روزهاست همسايه ي خوشبختي ام كرده اي
روزهاست ساكن بهشت نگاه تو شده ام
از اين بيشتر؟
از اين بزرگتر چه بايد از دنيا بخواهم؟
وقتي تو در من نشسته اي
وقتي با قلبم يكي شده اي
همين براي ادامه ي نفسهايم ،قشنگ ترين بهانه است