وبلاگمون یکساله شد
به نام خدا
يكسال گذشت...
به همين زودي، به همين سادگي ، به همين آرومي به همين ... با همه تلخيلها و شيرينيها با همه سختيها و سادگيها با چشم برهم زدني روزهاي عمرمون اومدند و رفتند. و ما هيچي نفهميديم . اصلاً متوجه نشديم يكسال كي شروع شد كي تموم شد.
هميشه منتظر فردا و فرداها بوديم غافل از اينكه امروز همون فرداي ديروزمون بود و هميشه هم امروز رو يه جايي بين روزمرگيها فراموش كرديم و خودمان را نيز بين آمال و آرزوهاي دور و دراز از ياده برده ايم.
و به همين راحتي از امروزها، فرداها و سالها ميگذريم.
آهاي ثانيه ها، دقيقه ها ، ساعتها ، لحظه اي درنگ نماييد. زمان متوقف شو به كجا چنين شتابان !!!
اندكي صبر كنيد ... مثل اينكه چيزي را در گذشته ام جا گذاشته ام ! آهان بگذاريد خودم را پيدا بكنم . خود گم شده در من را خودي كه سالهاي سال با من و همراه من بود ولي من ناديده اش مي انگاشتم!!!
اينهمه سال من بودم بگذاريد لحظه اي هم خودم را دريابم. دلم براي خودم، روحم و سرمنشأم خدايم تنگ شده ! اگر توانستم خودم را پيدا كنم او را هم مي يابم ، چون روحم تكه اي از روح اوست ،(من از روح خود در انسان دميده ام)... و چه جايگاه والايي دارم اگر درك كنم... مرا درياب اي حضرت عشق
دخترك رؤياهاي من ! اينگونه تو هر روز جلوي چشمم رشد ميكني بزرگ و بزرگ تر ميشي ومنم هرچه دارم بي دريغ نثار تو ميكنم تويي كه پاره تن مني و زندگيم به نفس تو بنده ...
يكسال از زماني كه اين دفتر خاطرات مجازي را براي دخترم تارا باز كرده ام مي گذرد.واقعاً به چشم بر هم زدني گذشت(وناگهان چه زود دير مي شود) الان كه مينويسم دارم فكر ميكنم واقعاً يكسال گذشت يا اين تصورات منه كه يكسال بعد رو به تصوير كشيده و شايد امروز همون روز اولي است كه شروع به نوشتن كردم؟؟؟؟؟؟!!! واااااااااااااي چرا من امروز اينطوري شدم ؟ شدم مثل اونوقتي كه يك كتاب فلسفي خونده بودم و تصوراتم نسبت به همه چيز تغيير كرده بود .همه اش فكر ميكردم يعني من الان واقعاً وجود دارم يا اينكه فقط تصوري هستم در خيال ديگري؟؟؟؟!!!!