شاهدخت تاراشاهدخت تارا، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره
بهنود جانبهنود جان، تا این لحظه: 6 سال و 18 روز سن داره

دخترم تارا ***پسرم بهنود

دختر عموها رفتن....

امروز فرناز و مهسا رفتن خونشون ... باز تنها شدیم ، یه هفته ای سرمون گرم بود خوش بودیم .... تارا با فرناز و مهسا منم با زن عمو زهرا که مثل خواهرم دوستش دارم روزای خوبی داشتیم .... بازار میرفتیم پارک میرفتیم درددل میکردیم و..... حیف زود تموم شد و رفتن خونشون این دم غروبی چقدر هوای خونه سنگینه ، عزیزان هنوز نرفته دلمون بدجوری براتون تنگ شده هوای یه مسافرت کوچولو زده به سرمون شاید یکی از همین روزا من و دخملی با بابا شفیعی (بابای خودم) بزنیم بیرون و یه آب و هوایی عوض کنیم ... ...
20 تير 1391

خبرخبر فرشته مهربون هدیه آورد برامون

هوووووووووووووووووووووررررررررراااااااااااااااااااااا هورا هورا بچه ها فرشته مهربون دیشب اومد تو خونه ما و برای بچه های خوب هدیه آورده ، اسامی این بچه های گل: - تارا و دوتا دختر عموش مهسا و فرناز تارا خانم شبها میترسید تنهایی رو تخت خودش بخوابه و همه اش میرفت رو تخت پیش مامانش میخوابید تا اینکه مامانش دعا کرد که خدا یه فرشته مهربون برای تارا بفرسته که همیشه باهاش باشه، شبها پیشش بخوابه و هرجایی رفت مواظبش باشه ، خدای مهربون هم دعای مامانی رو مستجاب کرد . تارا عسلی هم دوشب که روی تخت خودش خوابید شب سوم آرزو کرد که فرشته مهربون براش یه زنگوله بیاره تا هروقت به فرشته نیاز داشته باشه ...
12 تير 1391

پرنسس تارا

عزیزم جدیدا عاشق لباس پرنسسی شده ای و از من یه لباس پرنسسی خیلی پف میخوای که روی زمین کشیده بشه با تاج و بقیه مخلفات منم قول دادم که برای تولد یه خوشگلشو برات بدوزم حالا این عکسای فتو شاپی رو که شاهکاره مامانه ببین تا بعد... ...
9 تير 1391

تارا در پارک نفت

دختر گلم حک شده ای در من چون ردپای دندانی بر شقیقه ی سیبی سرخ ا مروز از صبح منتظری چون قراره خانواده عمو غلامرضا بیان خونمون و چندروزی بمونن از دیروز همه اش میپرسی کی جمعه میشه که فرناز و مهسا بیان خونمون؟ دیشب هم عمه گلستان زنگ زد و گفت تارا رو آماده کن بیایم ببریمتون پارک ، خانواده عمو جعفر(عموی من) هم باهاشون بودند . من گفتم شام با من خلاصه ساندویچهامونو درست کردیم و منتظر نشستیم .تو که خیلی ذوق داشتی سریع رفتی و لباساتو پوشیدی و آماده شدی هرچه گفتم دخملی حالا زوده فایده نداشت . ساعت 10 رفتیم و حسابی بازی کردی و حدودای ساعت 12 هم برگشتیم . اینم چندتا از نقاشی هایی که با مداد رنگی های جدیدت کشیدی: ...
9 تير 1391

مدادرنگی عین مال نازنین میخوام

عسلکم دیروز رفتی تو کوچه و جلوی در خونه با نازنین همسایه بازی میکردی نازنین خانم یه بسته مداد رنگی که جعبه شون استوانه ای شکل بود و یه دفتر نقاشی دستش بود و نقاشی میکشید . امروز صبح که از خواب بیدار شدی حدودای ساعت 12 ظهر بود که یهو یادت اومد و به بابایی گفتی که من از مداد رنگی های نازنین میخوام، هرکاری کرد که مگر صبر کنی تا من از سرکار برگردم و عصری باهم بریم بخریم فایده نداشت مرغ تارا خانم یه پا داشت. همچین اشک می ریخت که نگو و نپرس خلاصه بابایی بیچاره رو مجبور کردی اون موقع ظهر هوا به این گرمی بره مغازه و برات لنگه همونو بخره... (درحال حاضر تارا خانم دوبسته مداد رنگی و دوبسته مداد شمعی و یک بسته ماژیک داره ، ولی مرغ...
7 تير 1391

قایم شدن از نوع تارایی

دیروز مهسا (دخترعمو) از پیش تارا رفت و اون بازهم تنها شد. حالا مدام بهونه گیری میکنه که حالا باکی بازی کنم ، نمیخوایم بریم خونه کسی‌؟ کسی نمیخواد بیاد خونه مون؟ امشب هم گیرداد به من که بیا باهم قایم موشک بازی کنیم . خیلی خوب من چشم میذارم تو برو قایم شو ... ١ ٢ ٣ ٤ ٥ ٦ ٧ ٨ ٩ ... اومدم تارا... هنوز تو پذیرایی بودم که از تو اتاق خواب داد زد مامان من تو اتاق خواب نیستم نیایی ها !!! غش کردیم از خنده رفتم تو اتاق خواب که دوباره از پشت در (جایی که قایم شده بود) گفت من اونور پشت تخت قایم شدم !!! واااااااااااااای خیلی خسته ام چشمام میسوزه از خستگی و بی خوابی قیافه من الان مصداق این شکله ...
4 تير 1391

همه وجود منی

خوشبختی یعنی اینکه خداوند آنقدر عزیزت کنه که وجودت آرامش بخش زندگی یکی دیگه باشه ، غنچه زیبا و نوشکفته من میخوام بگم از وقتی پا به دنیای من گذاشتی وجودت آرامش بخش روح و روان و همه زندگی منه دختر عزیزم تارای نازنینم با تک تک سلولهای وجودم دوستت دارم... هفته پییش فرناز دخترعمو غلامرضا اومد خونه مون و یک هفته پیشت موند بعد بابابزرگ اومد و فرنازو با خودش برد و آبجی مهساشو آورد پیشت، تو این مدت خیللللللللللللی شاد و سرحال هستی و مدام در حال بازی کردن هستین از ساعت ده صبح که بیدار میشین تا ١٢ و ١ شب یکسر٥ بازی میکنی و اصلا خستگی تو وجودتون راه نداره . کابوست اینه که...
31 خرداد 1391

تولد دایی وحیده!

ديروز سه شنبه تولد دايي وحيد بود(داداشم) . نامزدش(دختر عمه جون) تو خونه خودشون براش يه تولد كوچيك گرفته بود. زنگ زد به من و گفت زود پاشين باين اينجا سورپرايز دارم براتون ، خلاصه تا نگفت سورپرايزش چيه قبول نكردم (لجبازي در حد تيم ملي) ... آخ جون عسلي مامان آماده شو پيش به سوي خونه عمه كيك خورونه تارا هم كه عشق تولد و عروسي و مهموني و...... سه سوت اماده شديم و رفتيم و بقيه اش هم كه طبق معمول كيك و شمع و كادو و عكس و...... تارا و فرناز مترصد فرصتی جهت حمله سایبری به کیک داداش گلم انشاءالله تولد صد سالگیت همیشه سلامت و شاد باشی ...
17 خرداد 1391