تشكر ويژه از رهاجون دخترگل عمه
قصه تارا و مكيدن انگشت شستش روزي بود روزگاري بود يه دختر ناز تو يه شهر به دنيا اومد. اون دخمل كوچولو از همان روزهاي اولي كه به دنيا اومد شروع كرد به مكيدن انگشت شستش ، مامانش اولش زياد اهميت نداد ولي وقتي ديد ني ني داره عادت ميكنه و مدام انگشتش تو دهنشه دست به كار شد كه ديگه نذاره اينكارو ادامه بده ولي كاراز كار گذشته بود و اون بچه كوچولو كاملاً به مكيدن شستش عادت كرده بود. ماماني وقتي هركاري كرد كه دخترش رو از اينكار بازداره اثر نكرد ديگه دلش نيومد كه ني ني كوچولوش رو بيشتر از اين عذاب بده و اجازه داد كه بازهم انگشتشو بمكه وباخودش گفت كه حتماً بزرگتر كه شد بهش ميفهمونيم اين كار خوب نيست و اون هم تركش ميكنه ... القصه ت...
نویسنده :
مامانی
11:37