خاطرات روز22 بهمن
به نام خدا
خدمت گل دختر عزیزم عرض کنم که ؛ این پست مربوط به تاریخ 22/11/91 هستش که الان فرصت کردم و میخوام خاطراتش رو برات ثبت کنم.
جونم برات بگه عصر شنبه رفتم سوپری سرکوچه یه خورده خرت و پرت بخرم که چشمم افتاد به جعبه های شانسی سک سک که همیشه دوست داری / از آنجائیکه فرشته مهربون یه چندوقتی بود که بهت سرنزده بود تصمیم گرفتم که یکیشو برات بخرم و به دلیل اینکه دخترحرف گوش کنی شده بودی ،بذارم بالای سرت تا صبح که از خواب بیدار شدی ببینی و ذووووووووووووق کنی و فکر نکنی که فرشته مهربونت فراموشت کرده ...
خلاصه صبح که چشمای قشنگتو باز کردی و هدیه رو دیدی بسی خوشحال شدی و یه ایول به فرشته مهربون گفتی و بازش کردی و از محتویاتش هم خوشت اومد. بعد جعبه شو که نگاه کردی سریع پرسیدی مامان مگه فرشته مهربون هم از مغازه آقای رمضانی(سوپری سرکوچه) خرید میکنه؟؟؟؟؟؟ من : چرااااااااا ؟؟؟ .... تارا : آخه این جعبه ها رو تو مغازه آقای رمضانی دیدم !!!! خودمو جمع و جور کردم و گفتم خوب اون میتونه از هرمغازه ای که دلش بخواد خرید کنه...
بعداز راست و ریست کردن کارها مون وآماده شدن ناهار وسایلمون رو جمع کردیم و زدیم بیرون پیش به سوی راهپیمایی ، البته کوه پیمایی بود یه دوتا کوچه که از خونه مون بریم بالاتر میرسیم به تپه ها بعدش یه مقداردیگه پیاده روی کنیم می رسیم به کوه که چندان ارتفاعی هم نداره و با یه کم انرژی صرف کردن میرسیم بالای کوه ولی ما به خاطر تو و وسایل همراهمون همون پایین تو دامنه نشستیم و بعدازاینکه ناهارمون رو خوردیم یه کم باهم بازی کردیم و بعداز یکی دو ساعتی چون هوا گرم شده بود و کم کم پوستمون داشت میسوخت اسباب اثاثیه رو جمع کردیم و راهی خونه شدیم و یه خواب جانانه بعداز ظهری رو هم ضمیمه کردیم .
به عسلکم خیلی خوش گذشت سرحال و قبراق شده بودی و گفتی هرروز بیایم همین جا ...
اینم چندتا عکس جهت محکم کاری
بدو بدو میکردی و انرزی دپو شده رو تخلیه میکردی
درحال نشانه گیری با سنگ به طرف هدف مورد نظر