جنبش سبزها
به نام خدا
نگارش : ٧/٤/٩٢
سلام گل دخترم
اینروزها حسابی بهت خوش میگذره .... اخه فرناز و مهسا با مامان و باباشون اومدند خونه مون و قراره چندین روز بمونن ... از صبح که بیدار میشین تا شب حدودای ساعت یک شب یه بند در حال بازی کردن هستین و متوجه گذر زمان نیستین فقط شب که دراز میکشی باید یه نیم ساعتی من پاهاتو ماساژ بدم تا خوابت ببره
دیروز یک بستنی یک کیلویی رو از صبح تا شب تموم کردین .البته عصرش که من و زن عمو رفته بودیم بازار از فرصت استفاده کردین و نصف باقیمانده رو نوش جان کردین
پنجشنبه شب هم شام درست کردیم و رفتیم پارک و اونجا هم حسابی از خجالت قصربادی و ترامبولین و .... در اومدین !!!
وحالا میرسیم به جنبش سبز
برو ادامه مطلب...
جونم برات بگه :
وقتی فرناز و مهسا اون پیرهن سبزه رو که برات دوخته بودم دیدند پاشونو کردند تو یه کفش که الا و بلا ماهم از همین مدل و همین رنگ لباس میخوایم ...
ماهم رفتیم براشون یه پارچه تو همون مایه ها پیدا کردیم و دوتا عین هم براشون دوختیم سبز سبز
سه تاتون باهم پوشیدین و رفتین تو کوچه بازی کردن عین برادرای دالتون بودین از کوچیک به بزرگ :
حتی لباسهای عروسکت رو هم درآوردین و کلاً اونو سبز پوشش کردین
اینهمه به دخترعموها عادت کردی فردا پس فردا که بخوان برن دوباره من مصیبتها دارم ....