شاهدخت تاراشاهدخت تارا، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره
بهنود جانبهنود جان، تا این لحظه: 6 سال و 18 روز سن داره

دخترم تارا ***پسرم بهنود

جنبش سبزها

به نام خدا نگارش : ٧/٤/٩٢ سلام گل دخترم اینروزها حسابی بهت خوش میگذره .... اخه فرناز و مهسا با مامان و باباشون اومدند خونه مون و قراره چندین روز بمونن ...  از صبح که بیدار میشین تا شب حدودای ساعت یک شب یه بند در حال بازی کردن هستین و متوجه گذر زمان نیستین فقط شب که دراز میکشی باید یه نیم ساعتی من پاهاتو ماساژ بدم تا خوابت ببره دیروز یک بستنی یک کیلویی رو از صبح تا شب تموم کردین .البته عصرش که من و زن عمو رفته بودیم بازار از فرصت استفاده کردین و نصف باقیمانده رو نوش جان کردین پنجشنبه شب هم شام درست کردیم و رفتیم پارک و اونجا هم حسابی از خجالت قصربادی و ترامبولین و .... در اومدین !!! وحالا میرسیم به جنبش سبز...
7 تير 1392

نظر سنجی...

به نام خدا نگارش ١/٤/٩٢   من از طرف 2 دوست به این مسابقه نظر سنجی دعوت شدم ١-  خواهر فرناز جون  ٢-  مامان نرگس جون   تشکرات دوست جونی ها   اگر ماهی از سال بودم... آبان اگر روزی از هفته بودم... پنج شنبه ... چون نمیخواد برای فردا ناهار بپزم اگر عدد بودم... عدد ٧   اگر نوشیدنی بودم... یه دوغ تگری محلی پراز گیاهان خوشبوی کوهی تو یه روز گرم تابستونی  اگر ثواب بودم... گره گشایی از کار نیازمندان   اگر درخت بودم... درخت گیلاس پراز شکوفه تو روزهای بهاری اگر میوه بودم... انگور ... زردآلو اگه گ...
1 تير 1392

شمه ای از سفرمون (تکمیل همون پست پریده)

به نام خدا نگارش: ٣١/٣/٩٢ سلام دخترگلم امشب میخوام اون پستی رو که یه بار کامل کردم و همه اش پرید رو به صورت خلاصه برات بنویسم.البته کم کم مینویسم و تآییدش میکنم که اگه پرید زیاد ناراحت نشم. دوشنبه عصر به همراه دایی وحید و سحر و عمه جون رفتیم خونه بابای من ، البته شب اول رو خونه خاله مرضیه موندیم و فرداعصرش رفتیم اونجا که همون شب هم وقتی با اشکان در حال بازی با تردمیل بودی افتادی و بازوی سمت چپت قسمتی از پوستش کنده شد اینم مدرک :   تو این دوسه روزی که اونجا بودیم هرروز خونه یکی بودیم و تو هم حسابی با بچه ها بازی و بدو بدو کردی پنجشنبه مامان غذا درست کرد و دسته جمعی رفتیم بیرون به طرف دریاچه ی زیبای آب الوان اولش ز...
31 خرداد 1392

اولین تابلوی رنگ روغن

به نام خدا نگارش: 24/3/92 سلام عشق مامان دیشب یک ساعت نشستم و خاطرات سفرمون به خونه بابابزرگ(بابای من) رو نوشتم ،بعد اومدم ارسال مطلب رو بزنم که یهو کامپیوتر قفل کرد و هرکاری کردم درست نشد تا restart کردم و همه چی پرید. خــــــــیـــــــــــــــلــــــــــــی حالم گرفته شد. خوب بگذریم ... الان مراحل کشیدن اولین تابلوی رنگ روغنی که با کمک من کشیدی رو میذارم تا بعد سر فرصت دوباره خاطرات و عکسهای سفرمون رو بذارم. جونم برات بگه بعداز دیدن یک قسمت از کارتون بره ناقلا که این بره های شیطون بوم نقاشی آقای کشاورز رو خراب کردند و هرکدوم یه طرحی روش میزدند به سرت افتاد که برات بوم بگیرم و تو هم تابلو بکشی... منم ...
24 خرداد 1392

ادامه بازی وبلاگی

به نام خدا نگارش ٢١/٣/٩٢ با تشکر از خواهر فرناز جون و مامان ترنم جان که دعوتنامه برامون فرستادند یه راست میریم سر اصل مطلب: -بزرگترین ترس زندگی شما ؟ خواب باشیم زلزله بیاد / زبونم لال ازدست دادن دخترم (مامان پیش مرگش بشه)   2-اگر 24 ساعت نامریی میشدی، چی کار میکردی ؟   نمیدونم 3- اگر غول چراغ جادو ،توانایی برآورده کردن یک آرزوی 5الی12 حرف شما را داشته باشد ،‌ آن آرزو چیست؟ خانواده ام همیشه سلامت باشند.  4- از میان اسب ، پلنگ ، سگ ، گربه و عقاب کدامیک رودوست داری ؟  اسب رو خیلی دوست دارم.   5-کارتون مورد علاقه دوران کودکی؟ پرین - جودی- دوقلوهای افسانه ا...
22 خرداد 1392

شمارش معکوس تا تلپینگ..

به نام خدا نگارش :١١/٣/٩٢ سلام گلم عشقم عسلم دخترم اینروزها در حال شمارش معکوس هستی ...٣   ٢   ١  سه روز دیگه مونده .... دو روز دیگه مونده .... و... آخه قراره دوشنبه باهم بریم خونه بابای من و الان یک هفته ای هست که شوق و ذوق داری و مدام میپرسی کی دوشنبه میشه؟ حق داری خودم هم دلم براشون یه ذره شده آخه بعداز عروسی دایی وحید(٩/١/٩٢) دیگه فرصت نکردیم بریم . هیچ کجا آرامش خونه بابا و مامان رو نداره خوش به حال اونایی که خونه ی مامانشون اینا نزدیکشونه و دایم اونجا ( تلپینگ هستند ... آره با خود خودتم ) دوشنبه شب گذشته یهو هوس خیاطی زد به سرم ... وقتی اینجوری میشم باید حتماً یه...
12 خرداد 1392

خاطرات روز پدر

به نام خدا نگارش ٥/٣/٩٢ سلام عزیزترینم الان که این پست رو مینویسم تو درحال تماشای کارتون مستربین هستی البته یکی از دامنهای منو پوشیدی و نشستی جلوی تی وی / هروقت میخوای خرم سلطان بشی یکی از دامنهای منو میپوشی که بلند تارو زمین باشه و هی اینور و اونور میری / منم باید والده سلطان بشم تا تو بیایی و دامن لباس منو ببوسی و....   خوب بریم سراغ خاطرات روز جمعه ٣/٣/٩٢ روز پدر صبح که بیدار شدیم بعداز انجام دادن کارهای روزانه مون بردمت حمام  / حدود ساعت ٣ بود که دخترعمه من (افشان جون ) اومد خونه مون تا موهاشو براش رنگ کنیم . وقتی دیدیش خیلللللللللللللللللی از دیدنش خوشحال شدی و با خوشحالی و ج...
5 خرداد 1392

تقدیم به پدرعزیز و همسر مهربانم

  به نام خدا    بابا بابا پول میخوام بابا موبایل میخوام بابا لب تاپ میخوام بابا میخوام برم مسافرت پول بده بابا لباس ندارم بابا برای دانشگاه پول لازم دارم بابا بابا بابا چرا یک مرتبه هم گفته نمیشه بابا همین که پیشم هستی برام کافیه... بودن در کناره تو برای من یک دنیاست! گاهی دلت میخواهد به بعضی ها بگویی باش حتی اگر من دیگر نباشم! پــــــــــــــ ــــــــدرم یکی از آنهاست... . برای سلامتی پدرهایتان هر شب دعا کنید...   شنیدن صـــــــدای قلب کسی که دوستــــــش داری زیبــــــــــاترین موسیقی دنیـــــاست… همسر عزیزم دوستت دارم ، روزت مبارک تقدیم به تو با یه دنیا ...
3 خرداد 1392